زمزمه خدا
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمد ی می گذشت ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه سنگی به سمت او پرتاب کرد و به اتومبیل او خورد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتو مبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند . پسرک در حالی که گریه می کرد گفت : ” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد و ادامه داد برای اینکه شما را متوقف کنم نا چار شدم از این سنگ استفاده کنم . ” مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت . برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و رفت .
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجهمان پاره سنگی به طرفمان پرتاب کنند . خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند . اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور می شود سنگی به سوی ما پرتاب کند .
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه .
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط میرزایی در 1392/10/23 ساعت 12:10:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1392/10/24 @ 12:11:37 ب.ظ
گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو]
سلام خواهری جان
چشماتون قشنگ خوند:D:D
ما که عجله نداریم آخه مشکل اینجاست که بیشتر از هفت سال نمیشه سطح دو
را کشش داد…یعنی نهایتش هفت ساله…حالا خدا به فریاد ما برسه اگر از
هفت سال بگذره…ان شاالله خدا نکنه…