فتوای غلط

از چهره خسته و غبار آلودش می شد فهمید که از راه دور آمده . با چشمهایی غرق اشک : ” زنم مرد . باردار بود . ماه آخرش بود . این همه راه آمده ام که بپرسم با بچه دفنش کنیم ؟ ”
سرش را پایین انداخت و بعد از مدتی پاسخ داد : ” مرده مسلمان حرمت دارد . دفنش کنید . ”
رفت سه روز بعد برگشت . قنداقه ای دستش بود .
_ ممنون از لطفتان . پیکی که فرستاده بودید به موقع رسید وگرنه …. به بچه اشاره کرد : ” الان نبود . ”
_ پیک ؟!
_ مرد لبخندی زد : ” همان سوار جوان . ” گفت : ” فتوای شما عوض شد ه. ”
صورتش خیس عرق شد . لرزید و رنگش پرید . برگشت داخل خانه .
***
نه فتوا می دادو نه از خانه بیرون می آمد . می گفت :"  عالمی که فتوای غلط بدهد، همان بهتر که اصلا فتوا ندهد." 
***

باز هم صدای در بود که به گوشش می رسید . قاصدی بود . نامه را گرفت و باز کرد : ” شما فتوا بدهید .. ما اصلاح میکنیم . ”

سفر به شهر امام زمان ( عج ا… ) ، ص19

  • گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو] 

    سلام عزیزجانم
    خدا رحمت کنه شیخ مفید را…
    به روزیم خواهر…

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.