شادیهای عروسی به چه قیمتی ؟؟؟
سلام دوستان ……….!
محرم و سفر و ایام سوگواری که تموم شد ، و ماه زیبای ربیع که دمید
نا خود آگاه دلت یه شادی و سرور و شعفی را می طلبه و دوست داری یه
جوری توی این ماه شادی که بزرگترین عید ما مسلموناست یعنی میلاد پر
برکت ختم المرسلین هست شاد باشی و دلخوش ………… مگه نه ؟؟؟!!!!
ما هم مثل تموم ملت ، درسته که توی قید و بند قوانین دینی هستیم ولی
دلمون شادی میخواد ….
زیاد حاشیه نمی رم ، عروسی دختر همسایه بود که دعوت شدیم ، دیگه
عادت کردیم یه چند روز مونده به عروسی بریم عرض تبریک و دادن هدیه ای
ناقابل و …. شب عروسی هم به خاطر خط قرمزهایی که باید رعایت کنیم
حضور نداریم .
طبق معمول یکی دوشب مونده به عروسی که معمولا فضا آرومه و خبری
نیست ، از اونجایی که این همسایه حق زیادی به گردن ما داشت بالاخره
توی عروسی بچه هامون کلی زحمت کشیدن و الان نوبت ماست که جبران
کنیم رفتیم خونه شون . چشمتون روز بعد نبینه به محض ورود ما ، صدای
بالای موسیقی از در و دیوار بلند شد انگار فقط منتظر ما بودن !!!!!!
شاید باور نکنین ولی انگار قلبم داشت از جا کنده می شد ، قبلا شنیدم که
میگفتن ” قلبم داشت از توی سینه د رمی اومد ” ولی هیچ وقت تجربه
نکردم مگر اون لحظه . یه عده ای هم اومدن وسط و دیدم شدم وصله
ناجور و جای من نیست ، بلند شدم از مادر عروس خداحافظی کردم و
هدیه ام رو دادم و اومدم بیرون. میدونین چی برام جالب بود ؟ وقتی بلند
شدم مادر عروس کلی ناراحت شد و شاید باور نکنین که اشکش در اومد و
میگفت : ” ببخشید میدونم چرا بلند شدین ، شرمنده ام کردین ، خجالت زده
شدم ، بمون دارن شام میارن و….. ” ولی من اومدم . به دم در رسیدم دیدم
عمه پیر عروس خانم عصا زنان داره مجلس رو ترک میکنه و زیر لب از خدا و
پیغمبر و شهدا و مدیونی و……. داره باخودش میگه . نگام کرد و گفت : “
دخترم تو هم بلند شدی ؟ ” من هم با لبخند تایید کردم …………
وقتی اومدم خونه، 2 مساله ذهنم رو مشغول کرد : یکی اشک و ناراحتی و
شرمندگی مادر عروس از اینکه من از مجلس خارج شدم . به خودم میگفتم
: ” اینا از من که هیچم و هیچ ، حتی خاک پای امام زمان ( عج ا…. ) هم
نمیشم اینقدر شرمنده شدن اگه خود آقا می اومد و بر میگشت اونا چه
حالی پیدا میکردن ؟؟؟ و یکی دیگه اون احساس قشنگی که انگار قلبم
داشت از جاش کنده میشد به من دست داد و بی اختیار خدا رو شکر کردم
که اگه هم میخواستم گناه کنم به من حالی کردن ، راستش کلی به خودم
بالیدم واقعا خدا رو شکر کردم . این هم یه نعمتیه ….
اینا را براتون نوشتم که کمی سبک بشم ، اگه زحمتی نیست از تجربه های
خود تون ویا نظرات خوبتون ما را بهره مند کنین .
دلنوشته از : ف، ج
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط میرزایی در 1393/10/17 ساعت 08:07:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |