دلنوشته از یه سرباز آقا ............


از طلاب پایه 4 حوزه هست . مثل همیشه وارد اتاق فرهنگی شد و مثل همیشه به حالتی مخصوص خودش سلام کرد و دیدم یه برگه روی میزم گذاشت و طبق معمول با شوخ طبعی مخصوص خودش گفت : ” این هم شعری از دیوان حسینی …. ” خنده ای و… با کنجکاوی یه کم خوندم فهمیدم دلنوشته هست. زیر دلنوشته با رنگ قرمز نوشت : ” سیده فاطمه حسینی ” .  داشت از اتاق می رفت بیرون که پرسیدم : خودت نوشتی ؟ … دیگه رفته بود .من باصدای بلند گفتم : ” میخوام بزنم وبلاگ حوزه ” ، فکر کنم چیزی نگفت ….
تا اخرش که خوندم تصمیم گرفتم حتما بزنم وبلاگ . بالاخره یه درد دل از سرباز امام زمان ( عج ا… ) و ….


” خورشید من بر آی “


آقای انتظار خوش آدینه ها سلام
معشوقه عشق باد و باران سلام
ای رنگ و بو گرفته عالم ز نام تو
آ قا و سرور و مولایم سلام
آقا ببخش که دم به دم مزاحم می شوم
زیرا شما باز می کنی در به روی هر غلام
شاید هر از گاهی جاده طوفانی قلبم
یاد آرامش لبخند گرمتان باشد
بیشتر از برق نگاه سبزتان آقا
چشم دلم ، به دور و برم باشد
قلبم هنوز هم مثل گذشته تلاطم دارد
آقای امواج دلهای شکسته سلام
امروز هم از صبح منتظرتان بودم
تا از در بیایی و گویمت ” هذا خیر الانام “
آخرمگر آقا می شود بی حضورت سر بازی کرد ؟
سربازی بی سلاح و فرمانده و میدان…. ؟
اصلا راستش می دانی آقاجان !!!!
ما فقط  با فرمانده مان می رویم میدان …..
راستی آقا قبلا گفته بودم ؟؟؟
این روزها میدان شلوغ است
میدان نفس ، ریا، بغض ، حسد ، کینه ، آبرو فرو ختنها
این چند روز که پیدا نبودم
در گیر و دار خرید هوی و فروش دین بودم
که مبادا در این گرانی ها
نان جوهامان تبدیل به آجر بشود
که مبادا سیاهی ها ، سیاه تر ز رنگ چادر بشود
و شما از من و ما دلخون گردی
و از سیل غم ، رود جیحون گردی
و نکند آقا ! شکایت کنی از ما نزدش
و ما شرمنده آن مادر دلخون گردیم
گرچه ، اقا ! مگر ما را  با خجالت نسبتی ست ؟؟؟ !!!
که بخواهیم از این راه افسانه و افسون گردیم ؟؟؟ !!!
حال….. عیبی نکند مولایم
ما هنوز م پا به رکاب ایستادیم
تا نگاهی به رخ غرق گنه مان اندازی
بگذریم آقا جان …………
من که جز بردن آبرو و دوری مردم ز شما
عملی نتوانستم
اما فرمانده و مولایم ، خوب نموده است سربازی
آقا بیا که کمرش شکست از من و امثال من
عمّار بصیر و خسته دل و جانتان  …
“  سیّد علی…… “
آقا بیا تا حداقل یکبار
ببینیم عمق لبخندش
آقا اگر بیایی ….. اگر بیایی… اگر بیایی…
قول می دهم
که مواظب پیر غلامتان باشم
که نکند قدّ  رعنایش ، اشک ولبخندش
به زور عصا مال ما باشد
آقا شما هم دعا کن که زود برگردی …..
زود بر گرد و بدان اینجا ، کمیل سرباز خوبی خواهد شد
سر راه قدم هاتان آقا!
قربان خوبی خواهد شد .





  • میرزایی
    نظر از: میرزایی
    1393/10/01 @ 11:53:38 ق.ظ

    میرزایی [عضو] 

    خیلی متن دلنشینی بود

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.