Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4
ayout v:ext="edit"> چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در اورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید که بسوی فرزندش شنا می کند مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد صدایش زد پسر سرش را بر گرداند ولی دیگر دیر شده بود . تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادربه کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود . خبر نگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد . پسر شلوارش را کنار زد و با نارا حتی زخمهایش را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخمها را دوست دارم این زخمها خراشهای عشق مادرم هستند . گاهی مثل یک کودک قدر شناس خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده . خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.
1392/10/17 @ 10:13:38 ب.ظ
صدرارحامی [عضو]
با سلام و احترام
از حضور سبزتون در وبلاگمون كمال تشكر رو را دارم ، مطلب زيباو تكان دهنده اي بود دستتون درد نكنه.
ارزو مي كنم بهترين ها را از دستان خداوند هديه بگيريد.