هیچ کس نگوید من تکلیفی ندارم .
دوشنبه 93/10/08
” آنچه كه براى ما لازم است، اين است كه آحاد مردم، مسئولين، غير
مسئولين، بخصوص جوانها، بخصوص كسانى كه سخن و حرفشان تأثير دارد،
احساس مسئوليت حضور در صحنه را از دست ندهند. هيچ كس نگويد من
تكليفى ندارم، من مسئوليتى ندارم؛ همه مسئولند. مسئوليت معنايش اين
نيست كه اسلحه ببنديم، بيائيم توى خيابان راه برويم؛ در هر كارى كه
هستيم، احساس مسئوليت كنيم؛ مسئوليت دفاع از انقلاب و از نظام
جمهورى اسلامى؛ يعنى از اسلام، يعنى از حقوق مردم، يعنى از عزت
كشور. اين، شرط اول: همه بايد اين احساس مسئوليت را داشته باشيم. و
من مىبينم كه اين احساس مسئوليت را داريم. اين را مردم كشور ثابت
كردند، ثابت ميكنند؛ حالا يك نمونهى واضحش همين 9 دى بود كه اشاره
كردند نمونههاى ديگرى هم هست؛ 22 بهمن در پيش است، دههى فجر در
پيش است. مردم حضور خودشان را، آمادگى خودشان را، سرزندگى و نشاط
خودشان را نشان دادهاند، باز هم نشان خواهند داد.”
دیدار رهبری با مردم ماتزندران به مناسبت سالگرد 6 بهمن در 88/11/6
گرامی داشت نهم دی
یکشنبه 93/10/07
ما را نبی قبیله سلمان خطاب کرد
روی غرور و غیرت ما هم حساب کرد
از ما بترس طایفه ای پر اراده ایم
ما مثل کوه پشت علی ایستاده ایم
از ما بترس شیعه سر سخت حیدریم
جان برکفان جبهه “فتوا”ی رهبریم.
فرا رسیدن سالروز حماسه نهم دی روز تجدید پیمان با ولایت بر حماسه
سازان نهم دی مبارک باد .
چقدر خدا پیش تو اعتبار داره ؟؟؟!!!!!
شنبه 93/10/06
گفت: با این درآمدت زندگیت می چرخه؟
گفتم: خدا رو شکر ،کم وبیش می سازیم.خدا خودش می رسونه .
گفت : حالا ما دیگه غریبه شدیم؟! لو نمیدی ؟
گفتم: نه یه خورده قناعت می کنم. گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه،
انجام میدم ،خدا بزرگه .نمی ذاره دست خالی بمونم.
گفت: نه. راستشو بگو.
گفتم: هر وقت کم آوردم ،یه جوری حل شده.خدا رزاقه، می رسونه .
گفت: ای بابا ، ما نامحرم نیستیم. راستشو بگو دیگه .
گفتم: حقیقتش یه یهودی توی بازار هست. هر ماه یه مقدار پول برام میاره ،
کمک خرجم باشه .
گفت: آهان. ناقلا ،دیدی گفتم. حالا شد یه چیزی.حالا فهمیدم چطور سر می کنی .
گفتم: مرد حسابی، سه بار گفتم خدا می رسونه باور نکردی
. یک بار گفتم یه یهودی می رسونه ،باور کردی ؟!
!!یعنی خدا به اندازه یه یهودی پیش تو اعتبار نداره؟
سرّ سختیهای زندگی
شنبه 93/10/06
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند
برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری
برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:
“سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید.”
شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد که بار
سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار
خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها
خالص ترین الماس ها بودند…
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند.