تبریک به صاحب الزمان
پنجشنبه 93/10/18
امشب سخن از جان جهان باید گفت
توصیف رسول انس و جان باید گفت
در شام ولادت دو قطب عالم
تبریک به صاحب الزمان باید گفت
شادیهای عروسی به چه قیمتی ؟؟؟
چهارشنبه 93/10/17
سلام دوستان ……….!
محرم و سفر و ایام سوگواری که تموم شد ، و ماه زیبای ربیع که دمید
نا خود آگاه دلت یه شادی و سرور و شعفی را می طلبه و دوست داری یه
جوری توی این ماه شادی که بزرگترین عید ما مسلموناست یعنی میلاد پر
برکت ختم المرسلین هست شاد باشی و دلخوش ………… مگه نه ؟؟؟!!!!
ما هم مثل تموم ملت ، درسته که توی قید و بند قوانین دینی هستیم ولی
دلمون شادی میخواد ….
زیاد حاشیه نمی رم ، عروسی دختر همسایه بود که دعوت شدیم ، دیگه
عادت کردیم یه چند روز مونده به عروسی بریم عرض تبریک و دادن هدیه ای
ناقابل و …. شب عروسی هم به خاطر خط قرمزهایی که باید رعایت کنیم
حضور نداریم .
طبق معمول یکی دوشب مونده به عروسی که معمولا فضا آرومه و خبری
نیست ، از اونجایی که این همسایه حق زیادی به گردن ما داشت بالاخره
توی عروسی بچه هامون کلی زحمت کشیدن و الان نوبت ماست که جبران
کنیم رفتیم خونه شون . چشمتون روز بعد نبینه به محض ورود ما ، صدای
بالای موسیقی از در و دیوار بلند شد انگار فقط منتظر ما بودن !!!!!!
شاید باور نکنین ولی انگار قلبم داشت از جا کنده می شد ، قبلا شنیدم که
میگفتن ” قلبم داشت از توی سینه د رمی اومد ” ولی هیچ وقت تجربه
نکردم مگر اون لحظه . یه عده ای هم اومدن وسط و دیدم شدم وصله
ناجور و جای من نیست ، بلند شدم از مادر عروس خداحافظی کردم و
هدیه ام رو دادم و اومدم بیرون. میدونین چی برام جالب بود ؟ وقتی بلند
شدم مادر عروس کلی ناراحت شد و شاید باور نکنین که اشکش در اومد و
میگفت : ” ببخشید میدونم چرا بلند شدین ، شرمنده ام کردین ، خجالت زده
شدم ، بمون دارن شام میارن و….. ” ولی من اومدم . به دم در رسیدم دیدم
عمه پیر عروس خانم عصا زنان داره مجلس رو ترک میکنه و زیر لب از خدا و
پیغمبر و شهدا و مدیونی و……. داره باخودش میگه . نگام کرد و گفت : “
دخترم تو هم بلند شدی ؟ ” من هم با لبخند تایید کردم …………
وقتی اومدم خونه، 2 مساله ذهنم رو مشغول کرد : یکی اشک و ناراحتی و
شرمندگی مادر عروس از اینکه من از مجلس خارج شدم . به خودم میگفتم
: ” اینا از من که هیچم و هیچ ، حتی خاک پای امام زمان ( عج ا…. ) هم
نمیشم اینقدر شرمنده شدن اگه خود آقا می اومد و بر میگشت اونا چه
حالی پیدا میکردن ؟؟؟ و یکی دیگه اون احساس قشنگی که انگار قلبم
داشت از جاش کنده میشد به من دست داد و بی اختیار خدا رو شکر کردم
که اگه هم میخواستم گناه کنم به من حالی کردن ، راستش کلی به خودم
بالیدم واقعا خدا رو شکر کردم . این هم یه نعمتیه ….
اینا را براتون نوشتم که کمی سبک بشم ، اگه زحمتی نیست از تجربه های
خود تون ویا نظرات خوبتون ما را بهره مند کنین .
دلنوشته از : ف، ج
کاش ما هم عملکردمان را می سنجیدیم
دوشنبه 93/10/15
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر
روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن
شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط
خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام
خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی
خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در جمعه زیباترین چمن
را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که
به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت
خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به
تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: ” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم.
من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.”
کاش ما هم عملکردمان را می سنجیدیم .